خدارا شکر که در جایی دور جای پارک پیدا کردم این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن .
خدار را شکر سرو صدای همسایه ها را می شنوم این یعنی من توانایی شیندن دارم.
خدارا شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم .
خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم این یعنی در میان دوستان بوده ام.
خدا را شکر که لباس ها کمی برایم تنگ شده اند این یعنی غذای کافی را برای خوردن دارم.
خدا را شکر که دختر نوجوانم ، همیشه از شستن ظرفها شاکی است . این یعنی او در خانه است و در خیابان ها پرسه نمی زند .
در بیمارستانی،دو بیمار،در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعدازظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره ی اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد.آن ها ساعت ها درباره ی همسر،خانواده و دوران سربازیشان صحبت می کردند و هرروز بعدازظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست وتمام چیزهایی که از بیرون پنجره می دید برای هم اتاقی اش توصیف می کرد.
پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت،مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند.
شناگری ، غرق در گنــــــــاه شده بود.
ابوالفضل لعل بهادر
سیب
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره سیب
را از باغچه ی همسایه دزدیدم. باغبان از پی من تند دوید،
غضب آلوده به من کرد نگاه، سیب دندان زده از دست تو افتاد
به خاک.و تو رفتی و هنوز خش خش گام تو تکرارکنان می دهد
آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه ی کوچک
ما سیب نداشت؟
حکیمی گوید:
درمدت عمراز سکوت بر من ندامت نرسیده ولی از گفتار پشیمانی
کشیده ام.
اگردرجهنم نامزدریاست جمهوری شوم:
به مردم قول احداث چندایستگاه آتش نشانی را می دهم.
وصیت کردم در کنار قبرم خری را دفن کنند تا در آخرت بار
گناهانم را به دوش بکشد.
کلاس من غزل عاشقانه ی خوبی است
غزلی با ردیف " خوشحالی " و دخترکان پر از خنده های رویایی یکی شبیه "پرنده" یکی شبیه "بهار" ویک نفر که دلش مثل آسمان آبی است و تا همیشه فقط این کلاس می داند : که من به سرخوشی غنچه ها محتاجم . |
پرستو اختری/9آذر87 |
یک روز کدخدای دهی به ملا نصرالدین گفت: «نصرالدین تو باید از ده بروی،
مردم این ده تو را نمیخواهند.»
ملانصرالدین گفت: «حق با آنهاست، اما شما میدانید که من هر جا
بروم، به تنهایی نمیتوانم ده درست کنم، اما مردم اینجا میتوانند،
چون تعدادشان زیاد است. حالا بهتر نیست، من بمانم و آنها بروند؟»
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی
....
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان چقدر زود ، دیر می شود
"قیصر امین پور"
عیب است بزرگ برکشیدن خود را
وز جمله خلق برگزید ن خودرا
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را