تجربه آموزشی :
وقتی از گل فروشی خارج شد ، دختری را دید که در کنار گلفروشی نشسته بود و گریه می کرد . مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر در حالی که گریه می کرد ، گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی پولم کم است
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت
سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو
مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو
برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام
که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی
از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه…
روزی حضرت موسی در خلوت خویش ازخدایش سوال می کند:آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟ خطاب می رسد:آری! موسی با حیرت می پرسد:آن شخص کیست؟ خطاب می رسد:او مرد قصابی است در فلان محله.
موسی می پرسد: می توانم به دیدن او بروم؟ خطاب می رسد:مانعی ندارد!
فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید:من مسافری گم کرده راه هستم،آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم؟ قصاب در جواب می گوید:مهمان حبیب خداست،لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ،آنگاه با هم به خانه میرویم. موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آن را جدا کرد،در پارچه ای پیچید و کنار گذاشت. ساعاتی بعد قصاب می گوید: کار من تمام است برویم.
یک روز کدخدای دهی به ملا نصرالدین گفت: «نصرالدین تو باید از ده بروی،
مردم این ده تو را نمیخواهند.»
ملانصرالدین گفت: «حق با آنهاست، اما شما میدانید که من هر جا
بروم، به تنهایی نمیتوانم ده درست کنم، اما مردم اینجا میتوانند،
چون تعدادشان زیاد است. حالا بهتر نیست، من بمانم و آنها بروند؟»
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی
....
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان چقدر زود ، دیر می شود
"قیصر امین پور"